امروز اولین روزی بود که رفتم سر و کلاس و شدم خاله/خانمِ بچه ها!
عالی بود... با این که اول جو کلاس شون برام کسل کننده بود ولی بعد از چند ساعت تا جایی پیش رفتم و جو رو ترکوندم! که دو تا از بچه ها اومدن و درِگوشی بهم ابراز عشق کردن!
فردوس بهم گفت: «خاله دوسِت دارم» و محمدحسین هم گفت: «خاله من خیلی دوسِت دارم، فردا هم میای؟»
به نظرم برای روز اول همین دو تا جان باخته بس باشه!!!